بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم برات گلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمی آید
بلند ساختهٔ حیرتی ست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس می کشدگرفتارش
به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم
چو سجده ای که فتد راه در جبین زارش
به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه گزین
گهر سری ست که دربا نمی کشد بارش
ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب
سری ندارد اگر واکنند دستارش
ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام
به راه خفته به پا می کنند بیدارش
چو شمع بلبل ا: ن باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگ است سعی منقارش
خرام یار ز عمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته ست گرد رفتارش
ادب ز شرم نگه آب می شود ورنه
شنیده ایم که بی پرده است دیدارش
ره جنونکدهٔ دل گرفته ای بیدل
به پا چو آبله نتوان نمود هموارش